اولین مشق
عزیزای دل مامان،... وقتی تازه به دنیا اومده بودید و بغلتون میکردم و دستای کوچولوتونو تو دستام میگرفتم، وقتی برای اولین بار مداد دستتون دادم و تو روی کاغذ خط خطی کردید، وقتی سعی میکردم شعر یادتون بدم و شمابا شیرین زبونی منحصر به فردتون کلمات رو تکرار میکردید... ، اینکه شما رو تو لباس مدرسه ببینم چقدر دور به نظرم می اومد... درست چهار سال و شش ماه بیست روز به سرعت برق گذشت، و من امروز دیدم شاخه گلهای قشنگم، ثمره ی عشق مامان و بابا، امید زندگیمون، تو لباس مدرسه ساعت ۱۲ونیم ظهر آماده هستن برای پا گذاشتن تو یه محیط جدید. بذار یه اعترافی کنم از طرفی با دیدنتون تو لباس و تیپ مدرسه ای تو پوست خودم نمی گنجیدم ، از طرفی هنوز ازم دور نشده دل تنگتون ...